پيوندها
پرپروک - Parparook نوشتههای یک دختر ده ساله
عصر روز چهارشنبه هفته گذشته، با پدر ، مادر و برادرم به خانه مادربزرگ و پدربزرگم رفتیم. به آنجا که رسیدیم، دیدیم عموها و عمّهها هم با بچّههایشان آنجا هستند. برادرم پرهام وقتی که پسرعمهام آرمان را دید به طرف او رفت تا با او بازی کند و من هم به تماشای آنان پرداختم. مادربزرگ برای ما شربت آورد که در آن هوای گرم به دلمان چسبید.
هوا کم کم تاریک شد و شب فرا رسید، بعد از شام بزرگترها تا دیر وقت با هم صحبت میکردند و ما بچّهها بازی میکردیم تا اینکه خسته شدیم و خوابیدیم.
صبح که شد همه دور هم نشستیم و صبحانه خوردیم و هر کس مشغول کاری شد.و به این ترتیب دو روز در کنار پدر بزرگ و مادربزرگ و بقیّه خانواده بودیم و به ما خیلی خوش گذشت. نظرات شما عزیزان:
سلام ساجده جوون.من بی صبرانه منتظرخوندن دستنوشته های شماهستم.باتبادل لینک موافق هستی؟خبرازشما.
ش
![]() ساعت8:36---15 خرداد 1391
سلام گل دختر.خیلی ساده و زیبا نوشتی.ادامه بده عزیزم
![]() ![]() ![]() 14 / 3 / 1391برچسب:, :: 23:17 :: نويسنده : ساجده
![]() ![]() |